بازدید این صفحه: 3428 تاریخ انتشار: 1394/11/11 ساعت: 06:45:54
گفتگوی ماهنامۀ اندیشۀ پویا با حضرت آیت الله بیات زنجانی پیرامون بازداشت ها و بازجوئی های دوران ستمشاهی
زندان ذاتا چیز خوبی نیست. دزد آزادی است؛ بشر آزادی را دوست دارد. اما آدمی تا سختی نبیند ساخته نمیشود.. همچنین در گرفتاری است که افراد خود را نشان میدهند.
موضوع: اخبار
به گزارش مرجع ما (پایگاه اطلاع رسانی مراجع شیعه)؛
زندان ذاتا چیز خوبی نیست. دزد آزادی است؛ بشر آزادی را دوست دارد. اما آدمی تا سختی نبیند ساخته نمیشود.. همچنین در گرفتاری است که افراد خود را نشان میدهند. خیلی از آدمها هستند که در بیرون حس میکنی ابوذرند، اما با اندکی فشار، تغییر چهره میدهند. آنچه میخوانید شرح یک بازداشت کوتاه و سپس یک بازداشت یکساله است؛ در سال ۴۹ و در سال ۵۱٫
۱
سال ۱۳۴۹٫ رحلت آیتاللهالعظمی حکیم. کسی که پس از فوت آیتالله بروجردی مرجع جهان تشیع شناخته میشد. خبر که منتشر شد همه میخواستند بدانند مرجع بعدی شیعه کیست. ما شاگردان امام خمینی نظرمان بر مرجعیت ایشان بود. شاه پس از فوت آیتالله بروجردی در سال ۱۳۴۰ تصمیم خطرناکی گرفته بود: انتقام از روحانیت. راهحلش هم چیزی نبود جز اینکه مرجعیت شیعه را به خارج از ایران ببرد. م معتقد بودیم ترفندش خطرناک است، و نباید میگذاشتیم این اتفاق بیفتد. در آن اوضاع و احوال، دو دیدگاه متضاد وجود داشت؛ گروهی به دنبال پراکندگی مرجعیت بودند و گروهی به دنبال مرجعیت امام خمینی. با حضرات آیات رضا زنجانی، منتظری و ربانی شیرازی مشورت میکردم و در این موضوع همنظر بودیم که اعتراض به اوضاع سیاسی کشور باید از طریق روحانیت شیعه باشد و محور آن یک مرجع تقلید. اسامی را که مرور میکردیم، نامی جز امام نمییافتیم. حالا با درگذشت آیتالله حکیم، زمینه برای تبلیغ مرجعیت امام مساعدتر از همه وقت شده بود. با هدف تبلیغ برای مرجعیت امام به زادگاهم زنجان رفتم، وارد مسجدِ سید شدم. هر کسی میرسید این سئوال را میپرسید:« بالاخره مرجع اعلم پس از آیتالله حکیم کیست؟» من هم میگفتم: «آقای سید روح الله خمینی.» فردای همان روز بود که ماموران ساواک برای بازداشتم به خانه پدریام ریختند. خانه نبودم؛ بیخبر از همه جا با همسرم رفته بودم به منزل پدرش. در برابر یورش شبانه ساواکیها خانواده مقاومت کرده و مادرم کتک مفصلی خورده بود. از پدرم که سراغ مرا گرفته بودند، او هم فکر کرده بود می تواند آن ها را گمراه کند و به ایشان گفته بود اسدالله برای حضور در مجلسی رفته به ده اسفناج. از قضا در آن روستا مراسم ختمی برقرار بود و ساواک هم به این تحلیل رسیده بود که حتماً آن مجلس در ده اسفناج به مناسبت درگذشت آقای حکیم برگزار شده و حتماً قرار است بیات همانجا آقای خمینی را به عنوان مرجعیت شیعه تبلیغ کند. روی همین تحلیل ساواکیها شبانه به ده ریخته بودند و خانه به خانه پی من میگشتند. من اما بیخبر از همه این بگیروببندها در خانه پدرهمسرم بودم. فردا صبح ساعت ۸ از منزل پدر همسرم خارج شدم و به سمت خانهمان برگشتم و همین که وارد محله شدم، فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. کوچه پر از لباس شخصی بود. خیلی عادی سرم را پایین انداختم و قدم از قدم برداشتم. اما فایدهای نداشت. یک مرد کت و شلواری سمتم آمد و گفت:« شما اسدالله بیات هستید؟» گفتم:« بله.» مودبانه گفت:«شما بازداشتید، سوار ماشین شوید.» سوار شدم و ماشین مستقیم رفت مقر ساواک زنجان. تا رسیدیم وارد اتاق سجدهای رییس ساواک زنجان شدیم که مشهور بود به تندی و خشونت؛ اهل فحش و بده و بیراه گفتن نبود، اما با تحقیر کارش را جلو می برد. وارد اتاقش که شدم، حتی سرش را هم بالا نیاورد. همانطور که پروندههای روی میزش را نگاه میکرد و کاغذهای پرونده را ورق میزد، پرسید «پس ماموریت داری آقای خمینی را به عنوان مرجع معرفی کنی،آره؟» گفتم:«نه من چنین ماموریتی ندارم و درباره این چیزی که شما میگویید از کسی دستور نگرفتهام». راست هم میگفتم؛ واقعا ماموریتی در کار نبود و بر اساس تشخیص خودم عمل میکردم. سجدهای گفت «اصلاً به تو چه ارتباطی دارد که آقای خمینی چه می کند؟» بعد هم توصیه کرد که با طرفداران آقای خمینی کار نکن. تا این حرف را زد فهمیدم چیزی پیدا نکردهاند. اگر سندی داشت رفتارشان اینقدر ملایم نبود. خیالم کمی راحت شد که ناگهان سجدهای به زعم خودش شروع کرد به تحقیر کردن من. پشت سر هم میگفت «من تو را آدم حساب نمیکنم، تو کسی نیستی و اصلا من از تو بدم میآید. اما برای پدرت و حاج نقی ارزش قائلم.» طوری این حرف را گفت که فهمیدم پدرم و حاج نقی قماشفروش را هم بازداشت کردهاند. آنها را داخل اتاق آوردند و سجده ای رو به پدر من کرد و گفت: «پسرت رساله آقای خمینی را آورده زنجان و در بازار به وسیله حاج نقی توزیع کرده.» بعدها فهمیدم که بنا بر گزارش یک طلبه، من، پدرم و حاج نقی بازداشت شده بودیم. چند ساعتی که گذشت با وساطت آیت الله سید عزالدین حسینی امام جمعه زنجان که شاگرد آیتآلله بروجردی و امام بود و فردی محترم و مبارز، آزادمان کردند.
۲
این بازداشت کوتاه اما پیشدرآمدی بر یک بازداشت طولانیتر بود. آقایان شیخ محمد شجاعی و سید مجتبی موسوی، جمعی از جوانان را با هدف مبارزه با بهائیت دور خود جمع کرده بودند و جلساتشان پررونق شده بود. البته من خیلی با مشی آنان همراه نبودم با این وجود یکی دوباری در جلسات آنها شرکت کردم و حتی یک باری جلسه آنها در منزل پدریام در زنجان برقرار شد. اطلاعیههای امام را با واسطه از قم به دست جوانان این محفل در زنجان هم میرساندم تا میان مردم توزیع کنند. ساواک به مرور نسبت به این محفل حساس شد تا اینکه سال ۵۱ برخی از اعضای محفل را دستگیر کرد. حدس میزدم سراغ من هم بیایند. قم بودم و منظومه تدریس میکردم و منزلمان روبهروی حرم در کوچهای به نام حرمنما بود. یک روز در خانه بعد از نهار و در زمان استراحت، خواب عجیبی دیدم که خانه پر از عقرب شده و دو عقرب هم به من چسبیدهاند. سراسیمه بیدار شدم. در این لحظه دیدم درب منزل را خیلی محکم می زنند و تا در را باز کردیم، دیدم که تعدادی ساواکی داخل خانه ریختند و دو تای آنها دستان مرا چسبیدند. بلند نشده شروع کردند به تحقیر و اهانت به من و همسرم. یکی از آنها قیافهای وحشتناک و نگاهی برافروخته داشت. بعدها فهمیدم که همان منوچهری معروف است. او را از تهران آورده بودند تا مرا بترسانند. خلاصه اینکه آن روز بازداشت شدم و مرا به شهربانی قم بردند. در اتاق رییس شهربانی قم مرا روی یک صندلی نشاندند و یک نفر پاهایم را گرفت و دو نفر هم دو دستم را. هر از گاهی منوچهری که اولش روبروی من ایستاده بود، روی هوا بلند میشد و به شکمم می زد. به نظر میآمد که از کارش لذت میبرد. کمی ترسیده بودم اما آمادگی چنین برخوردهایی را داشتم. به همین ترتیب چند ساعتی در شهربانی قم با کتک پذیرایی شدم. اینبار بازجویی در کار نبود و هدف ارعاب پیش از بازداشت و بازجویی بود. همان شب مرا به تهران و کمیته مشترک ضد خرابکاری فرستادند. به سلول شماره۱۳، سلولی با یک و نیم متر عرض و سه متر طول، با در و دیواری سیاه و لامپی که دست کسی به آن نمیرسید و دو پتوی سیاه. نیمهشب مرا به اتاق بازجویی بردند و مامور بازجویی همان آرش معروف که جوانی حدودا بیست و هشت ساله بود. میگفتند در حالت نشئه برای بازجویی میآید؛ ظاهرش چنین نشان میداد. بدون اینکه سوالی بپرسد شروع کرد به دادن فحشهای رکیک و شرمآور. در همین حین یک نفر دیگر هم وارد اتاق شد. کتاش را درآورد و شروع کرد به چرخاندن آن. هر دو دور من که روی یک صندلی نشسته بودم، میچرخیدند و میخواستند نشان دهند که بر من مسلطاند. ابزارهای مختلف شکنجه مانند شلاق در اتاق بود و میدیدمشان. با نام استاد و دکتر با هم گفتوگو و صحبت میکردند. بازجوها در کمیته مشترک خودشان را با اسامی استاد و دکتر صدا می زدند. یکی به دیگری میگفت دکتر جان مریض آماده است! و دیگری میگفت، استاد شما بفرمایید. آن شب با فحش، سیلی و کتک بازجوییهای من آغاز شد. در سوالهایشان میخواستند یک اصل را القا کنند و آن این بود که ما نفوذناپذیر و شما آسیبپذیر هستید. میخواستند هرچه از ماجرای زنجان میدانم بگویم. پیش از من سه روحانی زنجانی و حدود چهل نفر از بچههای جوان زنجان دستگیر شده بودند. آنها قبل از من بازجویی شده بودند و نمیدانستم چه گفتهاند و باید حواسم را جمع میکردم که چگونه حرف بزنم. ممکن بود آنها چیزهایی گفته باشند که با حرف من در تضاد باشد یا ممکن بود آنها چیزهایی را نگفته باشند و من بگویم و همه به زحمت بیفتیم. پاسخ به سوالات بازجو آرش، در چنین شرایطی آسان نبود.
۳
بازجوها ترفندهای مختلفی را در بازجویی به کار میگرفتند که عیانتریناش، شکنجه بود. بارها در طول بازجویی سروصورتم غرق خون شد. فک و چند دندانم شکست. ضعف بیناییام یادگار شکنجههای ساواک است. وقتی وارد اتاق شکنجه میشدم آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا» را میخواندم و ذکر «لا حول و لا قوت الا بالله» میگفتم. جز اینها، کلمه «الله» همیشه ورد زبانم بود. امکان ندارد سر کسی بشکند، دندانش خرد شود، پایش از شلاق زخم شود و درد را حس نکند اما شکنجه برای کسی که دنبال آرمان و مقصدی است، سبکتر میشود. بازجو خود را حق مطلق و متهم را باطل مطلق جلوه میداد. دنبال القای این قضیه بود که توطئهای بزرگ در زنجان رخ داده و ما آن را کشف کردهایم و تو از ابعادش بیاطلاعی. میگفتند گرفتار این توطئه شدهای. نقش منجی را به خود میگرفتند و میگفتند باید به ما کمک کنی تا هم خودت راحت شوی و هم به وظیفهات در کشف توطئه عمل کنی. گاهی بازجوها گافهای دیگران را در برابر متهم برای هم تعریف میکردند تا او را بترسانند. رفیقی داشتم که قبل از من دستگیر شده بود. یکی از بازجوها به او گفته بود که تو زنجانی هستی؟ او هم گفته بود بله. بازجو اسمی از کوچههای زنجان برده بود و او هم گفته بود که بچه همان محله است. رفیق ما که باور کرده بود بازجویش آدم خوبی است و میخواهد نجاتش دهد، سیر تا پیاز ماجراها را برای بازجو تعریف کرده بود. اما فقط بازجو نبود که ترفندهای خودش را داشت. زندانی نیز میتوانست ترفندهای خودش را در برابر بازجو به کار ببندد. امکان نداشت که کسی بازجو باشد اما در زندگیاش تحقیر نشده باشد. آنها یا برکنار شده از کار و جایگاه اجتماعی بودند یا از خانوادهای تحقیرشده میآمدند. وقتی به آنها میگفتم دکتر، واقعا خیال میکردند دکترند و مهربانتر میشدند. در دوران بازداشت و زندان با بازجوهایی مواجه شدم که نقاط ضعف زیادی داشتند و رژیم هم آنها را شناسایی کرده بود و میدانست چطور از آنها کار بکشد. که چطور تبدیلشان کند به یک بازجوی سربهزیر.
۴
پنجاه روزی میشد که در سلول انفرادی بودم و هر چند روز یکبار، مرتب بازجویی میشدم. بازجویی میشدم و بعد از دو سه ساعت شکنجه با وضعی فلاکتبار به سلولم بازمیگشتم. نزدیک به پنجاه روز فقط با در و دیوار مانوس بودم و روز چهل و پنجم بود که یک قرآن به من دادند و شد روز جشن من. مثل آزادی بود. حس میکردم دیگر تنها نیستم چند روزی هم دکتر بنیاسدی داماد مهندس بازرگان را به سلول من آوردند، اما پس از آن، منتظر سرنوشت بودم. پنجاه روز بود که نور و خورشید ندیده و درزیرزمینی محبوس بودم. تا اینکه مرا به طبقه سوم بردند؛ جایی که روزی دوسه ساعت نور خورشید داشت. وضعم از دوران حبس در زیرزمین بهتر بود اما سلولم درست بغل اتاق شکنجه بود. زیر شکنجه هیچوقت حس نکردم کم آوردهام اما شنیدن مدام صدای شکنجه دیگران بسیار آزاردهنده بود. صدای جیغ و ناله و فریاد همیشه بلند بود. یک شب یکی از خانم ها را برای شکنجه آوردند که انصافا زن مقاوم و بزرگواری بود. بچهاش را در مقابل او شکنجه میکردند، و صدای گریه بچه واقعا غم انگیز بود. همان ایام که کنار اتاق شکنجه محبوس بودم، فردی را همسلول من کردند که رفتارش متعادل نبود و بیخود ادا و اطوار در میآورد. صدای اتاق شکنجه یک طرف و دیوانه بازی در آوردنهای این آدم هم از طرف دیگر، اعصابم را خرد کرده بود. یکی دیگر از اذیتهای ساواک همین بود که افراد غیرهمسنخ را در یک سلول بگذارند. یک شب بالاخره عصبانی و کلافه شدم. نیایش کردم. عنایتی شد. خوابی دیدم که قصه اش مفصل است و جای نقلش اینجا نیست. خلاصه اینکه بعد از آن قضایا حکم آمد که به بند عمومی بروم. بند عمومی در میان چهارصد زندانی سیاسی از طیفهای مختلف فکری، برایم واقعا آزادی بود. از آخوند و بازاری گرفته تا مجاهد و مارکسیست در بند عمومی بودند. از همان روز اول برای خودم یک برنامه جدی علمی تعریف کردم و کلاسهای یک یا دونفره تفسیر قران در اتاقها و داخل تختها برگزار میکردم. از جمله شاگردان این کلاس خصوصی تفسیر در زندان عبدالعلی بازرگان، حسین مظفری نژاد، عباس دوزدوزانی بودند. مدتی با استاد محمدتقی شریعتی هم اتاق بودم و مرحوم عسگراولادی و صادق امانی هم از دیگر همبندانام بودند. عزت شاهی رفیقی بود که یک ذره غل و غش نداشت. با همه گروهها و افراد رابطه خوبی داشتم. در میان مجاهدین خلق بیش از همه با کاظم ذوالانوار رفیق بودم و یادم هست که جزوه شناخت را که هنوز بیرون نرفته بود، در زندان برای مطالعه به من داد. مسعود رجوی هم در قصر بود که میگفتند در بازجویی خیلیها را لو داده و برای همین اعدام نشده است. موسی خیابانی هم همبند ما بود که زیر بازجویی محکم ظاهر شده بود. هنوز مسئله تغییر ایدئولوژی مجاهدین خلق پیش نیامده بود. با اینحال با کسی بحث ایدئولوژیکی نداشتم و آن را آفت زندان میدانستم. معتقد بودم که بجای نقاط دعوا باید بر نقاط مشترک یعنی مبارزه با شاه متمرکز بود. از این رو با چپها هم ارتباطم بد نبود. برای گلسرخی و جزنی به دلیل مقاومتی که کرده بودند، احترام قائل بودم و اعتقاد داشتم بیژن جزنی اگرچه مارکسیست است اما اهل فکر و اندیشه و قلم است و نباید او را تحقیر کرد یا کوچک شمردش. با این وجود مارکسیستها القا میکردند که مذهبیها زیر بازجویی کم میآورند و رفتار من باعث شده بود که آنها موضع ملایمتری در برابر مذهبیها داشته باشند. یکی از کارهایی که ترک آن در زندان، برای شما اتهام میآورد، مشارکت نکردن در نظافت بند و به اصطلاح خودمانی تی کشیدن است. هم بندان من می دانستند که من در این کار پیشقدم بودم. بر خلاف برخی دیگر از هملباسان که خوشنشین بودند، سعی میکردم در اموری چون نظافت، لباس شستن و جارو زدن همکاری کنم. زندان جایی است که گذشت لازم دارد. یک بار یکی از هملباسانام سر یک کاسه ماست دعوا راه انداخت. این اتفاق همیشه در ذهنم بود و بنابر تعصب آخوندیام خودم را میخوردم که چرا بخاطر یک کاسه ماست نام روحانیت خراب شود. زندان من در قصر ۹ ماه طول کشید. در دادگاه بدوی به ۳ سال محکوم شدم اما دادگاه تجدیدنظر حکم را به یک سال تقلیل داد. خاطرم است روز آزادی استاد شریعتی به شوخی میگفت «بیات این آزادی بر تو حرام است! تو اینجا درس و بحث داری و نمی گذاری وقت کسی به بطالت بگذرد» و من هم گفتم «خیلی ممنون از حکم فقهی شما استاد!»
کد خبر: 13941111304968
1394/11/11
|